ملکوت

گاهی...

گاهی آدمهایی در زندگی مان می آیند كه گویی آمدنشان يك حادثه ي عجيب است وقتي كه مي آيند ما خيال مي كنيم فقط براي شنيدن حرف هاي ماست گمان می کنیم  لحظه ي آمدن شان بهترین و بزرگترین لحظه زندگي ماست... خیال می کنیم که با آمدنشان نطق سالها باز نشده مان باز می شود.... اما ....بقول دوست عزیزی " هیییییییییی روزگار" ماندني در كار نيست...  عين سايه مي آيند و عبور مي كنند و گویی که فقط براي عبور كردن آمده بودند... اما این ماجرا قسمت پر دردتری هم دارد . جایی که به خودت می آیی و می بینی هنوز حرفت را نگفته بودی..... هنوز چقدر حرف ناگفته مانده بود! آن وقت.... احساس نمی کنی که یک خرمالوی نابالغ شده ای؟...
4 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

مردم چشم آبی ات ، اشهد انً از خدا جدا بَرد قرار دل ، خیال ـ لحظه را جدا... خرمن موی سبز تو ، نهفته در چین و شکن چو بیند آن موی رها ، خدا رسد داد خدا!! ...
4 ارديبهشت 1389
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ملکوت می باشد